گاهی اوقات دل که میگیرد با هیچ چیز باز نمی شود 

با هیچ حرفی ، هیچ آهنگی و هیچ...

چند سالیست که دلم دیگر نمیگیرد چون تو را دارم و تو آنقدر بزرگ هستی که مهربانیت تمام قلب مرا پر کرده است و دیگر جایی برای دلگیر شدن باقی نمانده است

امشب با تمام خستگیت ،نصفه شب مرا به خیابان بردی و شاه توت های فوق العاده ای را برایم چیدی

تمام حواسم به تو بود به چشمانت که از بی خوابی و خستگی قرمز شده بود به نگاهت که مدام دنبال من بود و نگرانیت هنگامی که کمی از تو فاصله میگرفتم.

عزیزتر از جانم

امشب اول ماه مبارک رجب است و من بهترین هدیه ام را دریافت کرده ام ،همین که تو اینجایی و من میتوانم هربار بگویم ،ابوالفضل و تو هربار با صدای شیرین تر از دفعه قبل بگویی جانم ، یعنی همه چیز سر جای خودش است ،یعنی هر ثانیه ی عمرم در کنار تو سجده شکر دارد

برایم مهم نیست چقدر در کنار تو زنده خواهم ماند

فقط تو برایم مهمی ،این تویی که هر لحظه انگیزه ای تازه درون رگ هایم جریان می دهی ، عمر هر قدر هم که باشد می خواهم برایت بهترین باشم

دلخوشیم تویی

چقدر همه چیز با تو متفاوت می شود

(من متوجه نمیشوم چطور میتوان کسی را دوست داشت و با او قهر کرد ،چطور می شود کسی را دوست داشت و او را رنجاند ،اگر دنبال یک زندگیه راحت هستید این خود شمایید که باید سخت گیری ها و دو دلی ها و کینه ها را کنار بگذارید و به سادگیه یک ساعت بیرون رفتن در شب و یا هر کار دیگر طرف مقابل خود را خوشحال کنید)

دلخوشی گاهی میتواند آنقدر کوچک باشد که شاید به ذهنتان هم نرسد که چطور همان دلخوشی ها زندگی را زیر و رو میکنند