تو در اتاق آخری خانه ی قشنگمان نشسته ای مودم توی اون اتاقه و از بقیه ی جاهای خونه هم خنک تره همین باعث شده تا اونجا بشه اتاق آرامش چقدر روزها در اوج بلندی به چشم من کوتاهند انگار تا پلک میزنم شب شده و ما خسته از شیطنت ها و کارهای روزانه خمیازه کشان به خواب می رویم با تو همه چیز خوب است حتی خواب 

 تو در خواب های من مثل بیداریم زیبایی و بلند قامت

جوری که انگار خدا هیچکس رو به اندازه تو خوب و زیبا شکل نداده است

خیلی مهمه که تحت هرشرایطی زیر چشمی دنبالم میگردی 

این خیلی مهمه که قلبت فقط جای منه

تصور کردن کار همیشه ی منه ،از کودکی تا الان،در تمامی حفره های ذهنم ردپایی از تو بوده و هست چگونه می شود تو را به تصویر کشید آن همه مهربانی و مردانگیت را

سیبیل به تو خیلی می آید

جوری که انگار به هیشکی نمی آید

من در سالن پشت میز نشسته ام و دلتنگی مرا به اتاق آخر فرا می خواند صدایت را نمی شنوم و این مرا غصه دار می کند روی ماهت را نمیبینم و این قلبم را به درد می آورد اما همه اینها باعث می شود تا چند لحظه بعد با اشتیاقی بی حد و مرز نگاهت کنم و باز برگردم تو سالن تا دلتنگیم بیشتر شود

انگار دلم خود آزاری دوست دارد

امروز از من پرسیدی از چه می ترسم من فقط از نبودن تو می ترسم به نظر خودم این جواب اصلا لوس نبود این واقعیتی بود که باید به زبان آورده می شد

در اتاق آخری بمان من به دنبالت می آیم

خوشبختی همین دلتنگیهای کوچک من و تو است